گنجور

 
فروغی بسطامی

گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند

هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

چو درآید خم زلف تو به چوگان بازی

ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست

آن که در صورت زیبای تو حیران ماند

حال در ماندهٔ عشق تو نمی‌داند چیست

دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند

هر نظرباز که بیند لب خندان تو را

تا قیامت سرانگشت به دندان ماند

یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی

تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند

بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت

کاین محال است که در عالم امکان ماند

گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا

حسن این خانه همین است که ویران ماند

جز ندامت ثمری عشق ندارد آری

هر که شد در پی این کار پشیمان ماند

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه

کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند

گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران

نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند

راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست

که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند

ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین

آن که در بزم به خورشید درخشان ماند

مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای

تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
خیالی بخارایی

تاب رویت به فروغ مه تابان ماند

سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند

گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی

سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند

می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش

[...]

ملک‌الشعرا بهار

راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ملک‌الشعرا بهار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه