گهی که عشق به خود راه مینمود مرا
ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست
به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا
به پیش روی من از عشق داشت آیینه
دراو چنانکه بباید به من نمود مرا
کشید عاقبت اندیشهٔ دهان و لبش
به عالم عدم از عرصهٔ وجود مرا
مگر تمام بسوزد متاعِ هستیِ من
وگرنه ز آتش سودای او چه سود مرا
کنونکه همچو خیالی به دوست پیوستم
تفاوتی نکند طعنهٔ حسود مرا