گنجور

 
خالد نقشبندی

آرام رفت از دل و آرام جان ندید

جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید

بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ

بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید

شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ

آن نونهال روضه باغ جنان ندید

درد سری که دیده ام از یاد خط او

از شهپری دل دیوانگان ندید

از بس که در ربودن دلها دلاور است

گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید

شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت

در ششدر زمان ره امن و و امان ندید

وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست

آرامگاه خویش بجز آسمان ندید

زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای

نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید

بس نسخه مصحح و جامع فتاده است

آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید

منت خدای را که ز تایید لطف او

زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید

هر روز برتر است سلالیم رفعتش

هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید

شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا

بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
بابافغانی

پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید

یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید

جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر

گلدسته یی که آفت باد خزان ندید

فردا جواب نقد کدام آرزو دهد

[...]

کلیم

دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید

رو چشم بست و روی ترا در میان ندید

هر چند خرمی جهان را سبب منم

مانند ابر هیچکسم شادمان ندید

دامان من که قافله گاه سرشک بود

[...]

صائب تبریزی

هرگز کسی ز قافله دل نشان ندید

یک آفریده آتش این کاروان ندید

چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت

نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید

قدسی مشهدی

با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید

کس شعله را به خار چنین مهربان ندید

یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت

چون دلنشینی قفس از آشیان ندید

تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه