گنجور

 
قدسی مشهدی

با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید

کس شعله را به خار چنین مهربان ندید

یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت

چون دلنشینی قفس از آشیان ندید

تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت

کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید

گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت

تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید

کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟

تا سینه پای تیر ترا در میان ندید

گو دیده مرا پی ابروی او ببین

آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید

یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را

آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید

رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن

دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید

هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی

آن گلبنم که تربیت باغبان ندید

می‌دید کاش گونه زردم در آینه

آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید

کام دلم ز سیر کواکب روا نشد

لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بابافغانی

پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید

یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید

جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر

گلدسته یی که آفت باد خزان ندید

فردا جواب نقد کدام آرزو دهد

[...]

کلیم

دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید

رو چشم بست و روی ترا در میان ندید

هر چند خرمی جهان را سبب منم

مانند ابر هیچکسم شادمان ندید

دامان من که قافله گاه سرشک بود

[...]

صائب تبریزی

هرگز کسی ز قافله دل نشان ندید

یک آفریده آتش این کاروان ندید

چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت

نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید

خالد نقشبندی

آرام رفت از دل و آرام جان ندید

جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید

بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ

بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید

شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه