گنجور

 
خواجوی کرمانی

هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند

یا جفا بر من دلخسته ی شیدا نکند

هر که سودای سر زلف تو دارد در سر

این خیالست که سر در سر سودا نکند

چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود

ترک سر مست محالست که یغما نکند

وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر

سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند

ماه کنعانی ما گو ز پس پرده درآی

تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند

عاقبت دود دلش فاش کند از روزن

هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند

مرد صاحب نظر آنست که تا جان بودش

نتواند که نظر در رخ زیبا نکند

آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند

تا من دلشده را بیسر و بی پا نکند

مکن اندیشه ی فردا و قدح نوش امروز

کانک عاقل بود اندیشه ی فردا نکند

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

کیست کو را هوس عیش و تماشا نکند

دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو

زانکه مخمور بترک می حمرا نکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode