گنجور

 
خواجوی کرمانی

شام شکستگانرا هرگز سحر نباشد

وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

هر کو ز جان بر آمد از دست دل ننالد

وانکو ز پا در آمد در بند سر نباشد

پیر شرابخانه از باده ی مغانه

تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

در بزم دردنوشان زهد و ورع نگنجد

در عالم حقیقت عجیب و هنر نباشد

هرکو رخ تو جوید از مه سخن نگوید

وانکو قید تو بیند کوته نظر نباشد

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی

زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

یک شمّه زین شمائل در شاخ گل نیابی

یک ذرّه زین ملاحت در ماه و خور نباشد

مطبوع تر ز قدّت سرو سهی نخیزد

شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض

یعنی قمر بعقرب روز سفر نباشد

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری

همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد

گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو

بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد