گنجور

 
خواجوی کرمانی

گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود

شعف لیلی و مجنون بنظر کم نشود

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدّت

ذرّه دلشده را آتش خور کم نشود

صبح را چون نفس صدق زند با شه چرخ

مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود

کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان

شرف و منزلت مه بسفر کم نشود

در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد

عزّت نوح بخواری پسر کم نشود

خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا

آب دریا باراجیف شمر کم نشود

جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش

قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود

دیو اگر گردن طاعت نهند انسانرا

همه دانند که تعظیم بشر کم نشود

کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند

ورسها کور شود نور قمر کم نشود

دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز

جرم کفّار بتعذیب سقر کم نشود

گرگیا خشک مزاجی کند و طعنه زند

باغ را رایحه ی سنبل تر کم نشود

چه غم از منقصت بی هنران زانک بخبث

رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود

گرچه هست اهل خرد را خطر از بی خردان

حدّت خاطر دانا به خطر کم نشود

سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم

که بآشوب مگس نرخ شکر کم نشود

جوهری را چه غم از طعنه ی هر مشتریئی

که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود

مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو

نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرّین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

گفته اند این مثل و من دگرت می گویم

که بتقبیح نظر نور بصر کم نشود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode