گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرا دلیست که تا جان برون نمی آید

ز تاب طرّه جانان برون نمی آید

چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی

ز خیلخانه خاقان برون نمی آید

چو روی او سمن از بوستان نمی روید

چو لعل او گهر از کان برون نمی آید

نمی رود نفسی کان نگار کافر دل

بقصد خون مسلمان برون نمی آید

تو از کدام بهشتی که با طراوت تو

گلی ز گلشن رضوان برون نمی آید

برون نمی رود از جان دردمند فراق

امید وصل تو تا جان برون نمی آید

حسود گو چو شکر می گداز و می زن جوش

که طوطی از شکرستان برون نمی آید

ببوی یوسف مصرای برادران عزیز

روانم از چه کنعان برون نمی آید

بقصد جان گدا هرچه می توان بکنید

که او ز خلوت سلطان برون نمی آید

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو

که هیچ فایده از آن برون نمی آید