گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

ز غلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان می پروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدارای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمه ی چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانک بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را

چو می دانی که دوران را بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode