گنجور

 
خواجوی کرمانی

تو مپندار که بر طرف چمن

چون رخ و قامتت ای سیمین تن

گل و شمشادی هست

در دهان تو نگنجد سخنی

گرچه شیرین دهنت گاه سخن

نرخ شکّر بشکست

هرکه رخسار دلافروز تو دید

دل شوریده بوجهی احسن

در سر زلف تو بست

هندوانند در آن زلف سیاه

روز و شب کرده بر آتش مسکن

همه خورشید پرست

هر زمانی من دلسوخته را

بدود اشک و بگیرد دامن

که کجا خواهی جست

فتنه باشد که در آئی روزی

نیمه مست از در کاشانه ی من

قدح باده بدست

گوش کن ناله خواجو بصبوح

چون بوقت سحر از طرف چمن

نغمه ی بلبل مست