گنجور

 
خواجوی کرمانی

سحرگه ماه عقرب زلف من مست

در آمد همچو شمعی شمع دردست

دو پیکر عقربش را زهره در بُرج

کمانکش جادوش را تیر در شست

شبش مه منزل و ماهش قصب پوش

سهی سروش بلند و سنبلش پست

بلالش خازن فردوس جاوید

هلالش حاجب خورشید پیوست

نقاب عنبری از چهره بگشود

طناب چنبری بر مشتری بست

بفندق ضیمرانرا تاب در داد

بعشومه گوشه ی بادام بشکست

سرشک از آرزوی خاکبوسش

روان از منظر چشمم برون جست

به لابه گفتمش بنشین که خواجو

زمانی از تو خالی نیست تا هست

فغان از جمع چون بنشست برخاست

چراغ صبح چون برخاست بنشست