گنجور

 
خواجوی کرمانی

در دلم بود کزین پس ندهم دل به کسی

چه کنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فروبندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو بر آرم نفسی

به جهانی شدم از دمدمه کوس رحیل

که کنون راضیم از دور به بانگ جرسی

نیست جز کلک سیه‌روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگرسوز مرا همنفسی

عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانک فردوس برین بی تو نیرزد به خسی

تشنه در بادیه مردیم به امّید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی

هر کسی را نرسد از تو تمنّای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی