گنجور

 
خواجوی کرمانی

گر تو شیرین شکر لب به شکر خنده درآیی

به شکر خندهٔ شیرین، دل خلقی بربایی

آن نه مرجان خموش است که جانیست مصوّر

وان نه سرچشمهٔ نوش است که سرّیست خدایی

وصف بالای بلندت به سخن راست نیاید

با تو چون راست توان گفت به بالا که بلایی

سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشایی

همه گویند که آن ترک ختایی بچه زآن روی

نکند ترک خطا با تو که ترک است و ختایی

چون در آیی نتوانم که مراد از تو بجویم

که من از خود بروم چون تو پری چهره درآیی

تو جدایی که جدایی طلبی هر نفس از ما

گرچه هر جا که تویی در دل پر حسرت مایی

من به غوغای رقیبان ز درت باز نگردم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدایی

وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

که گرفتار بتان را نبود روی رهایی