گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای آینه قدرت بیچون الهی

نور رخت از طرّه شب برده سیاهی

خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام

رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی

آن جسم نه جسمست که روحیست مجسّم

وان روی نه رویست که سرّیست الهی

در خرمن خورشید زند آه من آتش

زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی

هرگه که خرامان شوی ای خسرو خوبان

صد دل برود در عقبت همچو سپاهی

خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش

لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی