گنجور

 
خواجوی کرمانی

حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش

که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

می لعل ارچه لطفیست در آن جام عقیق

آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد

بوکه معلوم شود صورت احوال منش

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم

یا ز بستان ارم نفخه ی بوی سمنش

باغبان گر بگلستان نگذارد ما را

حبذ انکهت انفاس نسیم چمنش

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

چو نسیم سحری برخورد از نسترنش

دهن تنگ ورا وصف نمی آرم کرد

زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش

بسکه در چنگ فراق تو چونی می نالم

هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

خواجو از چشمه ی نوش تو چو راند سخنی

می چکد هر نفسی آب حیات از سخنش