گنجور

 
خواجوی کرمانی

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

طوطی خطّش از چه رو پر بر شکر می گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

این دست بر سر می زند وان جامه بر تن می درد

من تحفه جان می آورم بهر نثار مقدمش

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می آورد

زلف سیه کارش نگر و آن چشم خونخوارش نگر

کاین قصد جانم می کند وان خون جانم می خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی

جانا ز خشم و آشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه بچشم مرحمت بر ما نظر می کن ولی

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن

می یابم از انفاس او بوئی که جان می پرورد