گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

از تیره شبم صبح درخشان بنماید

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق

امروز دلی نیست که دیگر برباید

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش

پیداست که عمر من دلخسته چه باید

گر کام تو اینست که جانم بلب آری

خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم

کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای

بر طرف چمن باد صبا غالیه ساید

در ده می چون زنگ که آئینه جانست

تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند

چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

در دیده ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست

کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید