چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه باید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
بر طرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیده ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اندی که امیر ما باز آید پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید
باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
[...]
بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید
کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید
چندان که بگفتم مهل کاخر روزی
آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید
پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر
[...]
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید
ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.