گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد

دل پر درد مرا مژده ی درمان آرد

جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او

هر نسیمی که مرا مژده ی جانان آرد

چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم

بلبل دلشده را بوی گلستان آرد

زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار

هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد

هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز

حیف باشد که بافسوس بپایان آرد

در ره عشق مسلمان حقیقی آنست

که بزنّار سر زلف تو ایمان آرد

زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب

نرگس مست تو در حلقه ی مستان آرد

اگر از چشمه ی نوش تو زلالی باید

کی خضر یاد لب چشمه ی حیوان آرد

باز صورت نتوان بست که نقّاش ازل

صورتی مثل تو در صفحه ی امکان آرد

دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند

خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد

گر خیال سر زلف تو نگیرد دستم

کی دل خسته ی من طاقت هجران آرد

هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن

دُر بدریا برد و زیره بکرمان آرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode