گنجور

 
انوری

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

وامروز در این شهر کسی خوک نگاید

هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی

ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode