هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر خواهان راهنمایی به خرابات (محل تجمع اهل می و شراب) است تا از غم و درد و رنجهایش کاسته شود. او از خداوند میخواهد که به او راهی به بهشت باز کند. شاعر خطاب به مسلمانان میگوید که در شهر آنها نباید کسی به خود مزد و پاداش بدهد. او به این نکته اشاره میکند که سنایی، شاعر مشهور، به خاطر رفتن به خرابات شرمنده شده است، اما او خود از این رفتن شرمنده نیست و دائماً به این مکان میرود. او از این رفتن احساس خوبی دارد و کمتر غمگین میشود، حتی اگر دیگران این کار او را نپسندند.
هوش مصنوعی: هر کسی که مرا به میخانه راهنمایی کند، بار غم و نگرانی را از وجودم برمیدارد.
هوش مصنوعی: راهی که به میخانه میرسد، به من گشوده میشود؛ خداوند در بهشت هم در را به روی من باز میکند.
هوش مصنوعی: ای مسلمانان، چه پیر و چه جوان، در شهر شما هیچکس نباید برای خود دستمزد و پاداش بگیرد.
هوش مصنوعی: میگویند سنایی به خاطر یک بار رفتن به میخانه خجالت کشید، اما او برای این کار شرمنده نیست.
هوش مصنوعی: هرچند که من به خرابات میروم و در آنجا غم را فراموش میکنم، اما دل من هرگز راضی نمیشود که با آنجا سازگار شود.
هوش مصنوعی: من میروم و تصمیم دارم که همیشه بروم، اما بر غم من کمتر از این است که دیگران بگویند این کار درست نیست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
اندی که امیر ما باز آید پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید
باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید
کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید
چندان که بگفتم مهل کاخر روزی
آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید
پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر
[...]
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید
ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
[...]
هر باد که از شام به اصحاب تو آید
آرام دل و راحت ارواح فزاید
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.