گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود

از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود

مردم چشم مرا خون دل از سر می گذشت

گرچه کار دیده از خونابه ی دل می گشود

آه آتش بار من هر دم بر آوردی چو باد

از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود

صدمه ی غوغای من ستر کواکب می درید

صیقل فریاد من زنگار گردون می زدود

از دل آتش می زدم در صدره ی خارای کوه

زانسبب کوه گرانم دل گرانی می نمود

هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می فروخت

هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می ربود

مطرب بلبل نوای چرخ می زد بر رباب

هر ترنم کز ترنم ساز طبعم می شنود

بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر

دولت آمد خفته ئی برخیز و در بگشای زود

من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون

سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود

کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام

انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود