گنجور

 
خواجوی کرمانی

دیشب درآمد از درم آن ماه چهره مست

مانند دسته ی گل و گلدسته ئی بدست

خطّش نبات و پسته ی شکّر شکن شکر

سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست

زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض

در چین هزار کافر زنگی بُت پرست

از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست

سودای آن عقیق گهرپوش نیست هست

در بست راه عقل چو آن بُت قبا گشود

بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست

در مشگ می فکند بفندق شکنج و تاب

وز ناز و عشوه گوشه ی بادام می شکست

پر کرد جامی از می گلگون و درکشید

وانگه ببست بند بغلطان و بر نشست

گفتم زکوة لعل دُر افشان نمی دهی

یاقوت روح پرور شیرین بدُر بخست

گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد

گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست