گنجور

 
خواجوی کرمانی

مررنا بجرعآء و النجم یلمع

راینا محیا کبدر تبرقع

به وقتی که بودیم با کاروانی

رخ آورده در راه و دل سوی مزمع

چو ما در رسیدیم در می فکندند

ستون خیام غوانی ز مرقع

در اقصای نجد و براری فتاده

صدای ندای منادی ز مربع

حواری نهادند رو در عماری

همه هاجع و کرده آهنگ مهجع

برآمد خرامان تذروی ز گلشن

چو طاووس شرقی برین سبز مرتع

جمالش منور خیالش مصوّر

عنادش منوع ودادش ممتّع

به جعد زره گر همه شور و فتنه

به جزع سنان کش همه مکر و مخدع

مخالف به قول و به طلعت نگارین

همایون به فال و به عارض مبرقع

چو مه در بر افکنده دیبای چرخی

چو خور بر سر افکنده پیروز مقنع

دو ناظر مناظر که اُنظُر الینا

دو لب در تبسُّم که منّا تمتع

ز لعلش بشارت که هین لا توقف

ز چشمش اشارت که هان لا توقّع

گمانم چنان بود کز چاه نخشب

برآمد شب تیره ماه مقنع

زدم چنگ در وی که یا مهجتی قف

بزد بانگ بر من که یا مدعی دع

چو مأیوس گشتم تو گفتی که بودم

من خسته مصروع و آن عرصه مصرع

دواعی من سربه‌سر شد معطل

مساعی من یک به یک شد مضیع

برفتند و من زار و مسکین بماندم

جگر تشنه و گشته غایب ز مجرع

چو قاصد که محروم ماند ز مقصد

چو طامع که مأیوس ماند ز مطمع

نشان پی کاروان بر گرفتم

دل خسته مشعوف و خاطر موزّع

چو شمع فروزان شده دلق شمعی

ز خونابهٔ اشک گرمم مشمّع

فتادم ز رکب و مراکب مجرد

بماندم ز رحل و مراحل مقطع

شب و روز چون باد ره می‌بریدم

نه خوف مضرّت نه امید منفع

پریشان و روحی من القلب احزن

خروشان و قلبی من الروح افجع

کان اللیالی من الدهر اطول

و عرض الفیافی من الارض اوسع

شبی بود قمرا و از مهر آن مه

گسسته مرا عقد پروین ز مدمع

سپهر سیه روی کُحلی سلب را

زاکلیل بر جبهه تاج مرصع

همه ره وحوش و همه کوه موحش

همه سو مخوف و همه دشت مفزع

نه دیار منزل پدید و نه موقف

نه آثار منهج پدید و نه مکرع

من خسته عطشان و از تاب مهرم

شده مردم دیده را دیده ملمع

سپیده چو بر سنگ زد طشت زرین

سر طاس چرخ از سیاهی شد اقرع

خروش خروس سحرخوان بر آمد

چو می شد غراب شب تیره ابقع

بخندید صبح مذهب حمایل

برین چرخ زن پیر نیلی مرقع

رسیدم به حیی چو بستان جنت

هوایش مروّح صفایش منوع

صدای صفیر عنادل مکرر

نوای نفیر بلابل مسجع

خیام کواعب برا کناف بیدا

عظام صواحب بر اطراف مصنع

هجان مطایا بر ارحاء مرعی

هریر اکالب در اقصای مسبع

بت خویش دیدم چو روح مجسم

فروهشته زلف و در افکنده برقع

چو کبکی خرامنده بر گرد مشرب

چون سروی روان گشته بر طرف مشرع

چه موسی شدم واصل طور قربت

شنیدم خطایی که نعلیک فاخلع

برش در نماز آمدم گرچه شرعا

بود پیش خور سجده امری مشنع

به صد لابه گفتم که دارم توقع

که گوید قبول توام لا تفجع

روم در پی عشق والعقل ینهی

شوم تابع صبر و العشق یمنع

گرم سر فرود آری و دست گیری

شوم خاکپای تو از راه مضرع

بگفتا کدامی تو گفتم گدایی

ز درگاه مخدوم اعلی اروع

غیاث دول عمده ملک و ملت

امیر کبیر جهانگیر اورع

در روم در بند او تا به قبچاق

ره هند آمِن از او تا به بردع

پناه ملوک آفتاب ممالک

زهی سروران را جناب تو مضجع

به اسم و به فعل و به حرفی محمد

به رای و به قصد و به قدری مرفع

اسافل در ایام عدلت اعالی

افاضل به دوران جاهت موقع

ملک عابد و بارگاه تو معبد

فلک راکع و آستان تو مرکع

شموس ظفر را سنان تو مشرق

به دور هنر را بنان تو مطلع

منیرست خورشید و رای تو انور

رفیعست گردون و قدر تو ارفع

قوی است پیل دمان و تو اقوی

شجاعست شیر ژیان و تو اشجع

ز نور ضمیر تو پیر فلک را

شود دامن دلق کُحلی ملمع

تو آنی که سازی ز چرخ مدور

به زخم سر تیغ شکلی مربع

ز امرت هر آنکو تمرد نماید

بیابد ز مهر تو تقریع و مقمع

حدیث حسودت چه گویم که باشد

سر مار افعی سزاوار مقرع

کسی کو بدانش بود بحر زاخر

کند پیش تمساح تعظیم ضفدع

الا تا زمین آسمان راست مرکز

چو دنیی دون کاخرت راست مزرع

حیاض ریاض ظفر را مبادا

به جز چشمهٔ تیغ تیز تو منبع

مسخِر تو و جاه و رفعت مسخَر

ممتِتع تو و عمر و دولت ممتع

به تیغت سر خصم بادا بریده

کزین به نشاید رسیدن به مقطع