گنجور

 
خواجوی کرمانی

دی سحرگه چو آتش نشاّف

زد زبانه ز شیشه ی شفّاف

کرد سیمرغ آتشین شهپر

آشیان بر فراز قلّه قاف

آهوان فلک بیفکندند

نافه مشک تبّتی از ناف

سپه روم با طلایه زنک

برکشیدند صف بعزم مصاف

برگرفتند طاق خضرا را

شمع های معنبر از اطراف

درفکندند قصر مینا را

خیمه های مرصع از اکناف

شب شامی لباس را کردند

قطع زرین جلاجل از اعطاف

بدره مهر شد زر خانی

واسمان درم فشان صرّاف

بت عالم فروز شرقی را

آهوی شیر گیر شد سیاف

صبح سیمین عذار خندان روی

سر بر آورد از کبود لحاف

زهره بر شادی رخ دستور

جام خورشید کرده پر می صاف

عزّ دنیی و دین که پایه او

فایقست از مراتب اوصاف

انک از فرط کبریا و جلال

بود از کایناتش استنکاف

توسنش را زمانه شد رایض

و آسمان خوید و کهکشان علّاف

برباید بکلک چهره گشای

خم نون از شکنج گیسوی کاف

چون ز جودش جهان اثر یابد

آز را خاصیت شود اسراف

هر چه در چنبر سپهر افتد

خاطرش را بر آن بود اشراف

هست در عهد عدل شامل او

دیده ی باز آشیان خطّاف

ای ز بهر غنای اقبالت

مهر و مه گشته عودی و دفّاف

کرده روح از نسیمت استنشاق

کرده عقل از ضمیرت استکشاف

بکر دریا نشین خاطر تو

برده آب از سلاله اصداف

بحر گوهر فشان کف آورده

پیش دستت ز روی استعطاف

ابره ی ابر را بیاد کفت

کرده پر کار چرخ اطلس باف

اصطناع ترا امل مداح

انتقام ترا اجل وصّاف

ذهن مشگل گشای درّاکت

شرح تفسیر غیبت را کشّاف

مغز چرخ از نسیم معدلتت

پر شمیم شمامه انصاف

کرده خلقت مشام گیتی را

مشگبوی از نسایم الطاف

نفست را نسیم آن نافه

که بر آمد زناف عبد مناف

کعبه را قبله ی رخ تو مزار

سدره را سدّه در تو مطاف

سخن ابر پیش دستت باد

صفت بحر نزد جودت لاف

اختران چون طوایف حجاج

کرده بر گرد درگه تو طواف

لطف و قهر تو جنتست و جحیم

و آسمانها در آن میان اعراف

بی حفاظت چگونه دختر نعش

بازماند درون ستر عفاف

پیش کلکت شود زبان حسام

از حیا آب در دهان غلاف

رایت اردم زند ز هشیاری

ببرد مستی از مزاج سلاف

دست عدل تو چون بتیغ وفاق

از جهان قطع کرد بیخ خلاف

بیداز آن پس خلاف عقل بود

که کسی نسبتش کند بخلاف

ذکر کان با کف تو می کردم

گفت تا چند از این حدیث گزاف

کان شکسته دلیست خاک نشین

سر بر آورده از ره اتلاف

سرزنش بین که می کند همه روز

آفتابش به تیغ استخفاف

پیش ازین ملک در نکاح تو بود

لیکنش این دمست وقت زفاف

ای بسا ابن مقله ی چشمم

در مدیحت سواد کرده صحاف

وقت آن شد که تیر بینش را

بود اطراف بوستان اهداف

صحن باغست چون جمال ملاح

طرف راغست چون غدار ظراف

باد بر خامه های ریگ نگر

کرده تحریر سوره احقاف

نظری کن که اندرین موسم

هست بر جانم از عنا اصناف

شده ام همچو موی و این بترست

که بود تیر غصه موی شکاف

نقد عینم سرشک سیما بیست

از غم سیم دل چو دیده ی قاف

تا بحکم تملّک و تملیک

نکند کس تصرف اوقاف

وقف ذات تو باد ملک وجود

که دو عالم بذات تست مضاف

سال عمر ترا عدد چندان

که بر آید ز عشر آن آلاف

مالت از نایبات دهر مصون

ملکت از حادثات چرخ معاف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode