گنجور

 
خواجوی کرمانی

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد

وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد

کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

شب دیجور جدائی دل سودائی من

بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

هر کرا ساعد سیمین تو آید در چشم

دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی

رخت درویش بخلوتگه سلطان نبرد

پادشاهی تو و هر حکم که خواهی فرمود

بنده آن نیست که سرپیچد و فرمان نبرد

غارت دل کندم غمزه ی کافر کیشت

وانک کافر نبود مال مسلمان نبرد

ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر

خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

گر نسیم سحری قطع مسافت نکند

هیچکس قصه ی دردم بخراسان نبرد

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات

همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد

شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند

گرچه کس قند به سوی شکرستان نبرد