گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا بچه‌ای

توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست

هر که کرد از در میخانه گشادی حاصل

چون تواند دل سودازده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

خودپرستی نکند هر که بود باده‌پرست

گر به پیری هدف ناوک خلقی گشتم

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آن دم که بمیرم به سر خاک برید

تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

کس ازین قید به تدبیر نرفتست برون

زانک از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

هر که شد هم‌قدح باده‌گساران الست

جان‌فشانان که چو شمع از سر سر بر خیزند

یک نفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

آنک نشکیبدش از صحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست