گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا بچه‌ای

توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست

هر که کرد از در میخانه گشادی حاصل

چون تواند دل سودازده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

خودپرستی نکند هر که بود باده‌پرست

گر به پیری هدف ناوک خلقی گشتم

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آن دم که بمیرم به سر خاک برید

تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

کس ازین قید به تدبیر نرفتست برون

زانک از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

هر که شد هم‌قدح باده‌گساران الست

جان‌فشانان که چو شمع از سر سر بر خیزند

یک نفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

آنک نشکیبدش از صحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست

 
 
 
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه