گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرا که راه نماید کنون بخانه ی دل

که خاک راهم اگر دل دهم بخانه ی گل

من آن نیم که ز دینار باشدم شادی

اگرچه بنده باقبال می شود مقبل

چو سرو هر که برآورد نام آزادی

دلش کجا بسهی قامتان شود مائل

مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ

مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل

براه بادیه مستسقی جمال حرم

بود لبالبش از آب دیدگان منزل

ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل

بحکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل

اگرچه بر گذرت سائلان بسی هستند

چو آب دیده ی ما نیست در رهت سائل

بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید

مقیم عالم دیوانگی شو ای عاقل

چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک

ازین حجاب برون آی تا شوی واصل

مفارقت متصور کجا شود ما را

که نیست هر دو جهان در میان ما حائل

کسی که در حرم جان وطن کند خواجو

بود هر آینه از ساکنان کعبه ی دل