گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می رود

دلبربا می آیدم در چشم و دلبر می رود

بامدادان کان مه از خرگاه می آید برون

ز آتش رخسارش آب چشمه ی خور می رود

من بتلخی جان شیرین می دهم فرهاد وار

وز لب شیرین جانان آب شکر می رود

آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک

دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می رود

گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند

جای آن باشد چرا کو بر سر زر می رود

تیره می گردد سحرگه دیده ی سیارگان

بسکه دود آه من در چشم اختر می رود

می رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست

زانک هر ساعت که می آید فزونتر می رود

چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من

می کند فریاد و خون از چشم ساغر می رود

ای بهشتی پیکر از فردوس می آئی مگر

کز عقیق جانفزایت آب کوثر می رود

گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست

رخت مؤمن در سر تشویش کافر می رود

چون دبیر از حال خواجو می کند رمزی بیان

خون چشمش چون قلم بر روی دفتر می رود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

عقل دوراندیش هردم جای دیگر می‌رود

دیگ سودایش همیشه نیک بر سر می‌رود

چون به بزم ما در آید نیک حیران می‌دود

زود بگریزد رود بیرون و ابتر می‌رود

عشق سرمست است و با رندان حریفی می‌کند

[...]

کلیم

بی‌ستمکش صبر و آرام از ستمگر می‌رود

می‌رود دریا ز پی، ساحل چو پس‌تر می‌رود

جوش سودا را علاج از دیده تر می‌کنم

آب می‌ریزند بر دیگی که از سر می‌رود

نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس

[...]

صائب تبریزی

مفلس از بزم شراب ما توانگر می‌رود

ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می‌رود

چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد

تلخی بادام ما از شور محشر می‌رود

عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه