گنجور

 
خواجوی کرمانی

جان برافشان اگرت صحبت جانان باید

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

بروو مملکت کفر مسخر گردان

گر ترا تختگه عالم ایمان باید

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

اگرت شربتی از چشمه ی حیوان باید

هر کرا دست دهد وصل پریر خساران

دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید

تا پریشان بود آن زلف سیه جمعی را

جای دل در خم آن زلف پریشان باید

سرمه ی دیده ی ز خاک ره دربان سازد

هر کرا صحن سرا پرده ی سلطان یابد

حکم و حکمت بکه داند درین ره خواجو

بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر

غالیه بر سر و رو  کرد  و برون رفت بدر

سنایی

خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان

دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد

دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید

از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد

من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس

[...]

وطواط

هر که او بندهٔ این حضرت والا بود

همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد

سوزنی سمرقندی

آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود

عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه