گنجور

 
خاقانی

خاقانیا ز دل‌سبکی سرگران مباش

کاو هرکه زادهٔ سخن توست، خصم توست

گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته‌نام

بر خویشتن شکسته‌دلی چون کنی درست؟

چون منصفی نیابی، چه معرفت چه جهل

چون زال زر نبینی، چه سیستان چه بست

مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل

کاندر سخنش گنج روان یافت هرکه جست

بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است

کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست

آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب

آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست

فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا

فحل نبهره دست به مادر برد نخست

حیف است این ز گردش ایام چاره نیست

کاین ناخنه به دیدهٔ ایام ما برست