گنجور

 
خاقانی

خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک

یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست

آن را که کردگار برآورد، شد بلند

و آن را که روزگار فرود برد گشت پست

گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد

زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست

من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر

واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست

من خاک آن، عطارد پران چار پر

کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست

نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری

از لاف آفتاب او خلق باز رست