گنجور

 
خاقانی

دروغ است آنکه گوید این که در سنگ

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

دل او هست سنگین پس چه معنی

که عشق او عقیق از اشک من ساخت

من از دل آزمائی دست شستم

که او در زلف آن دلبر وطن ساخت

به کرم پیله می‌ماند دل من

که خود را هم به فعل خود کفن ساخت

کنون دل انده دل می‌خورد زانک

هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت

 
 
 
خاقانی

بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود

بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت

دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

[...]

صفی علیشاه

نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت

بجستجوی خود پس انجمن ساخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه