گنجور

 
خاقانی

دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان

سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت

مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر

جرم فلک پس سپر آهنین گریخت

لرزان ستارگان ز حسام حسام دین

چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت

سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران

در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت

حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث

بگسست و در حمایل روح المین گریخت

ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب

در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت

طفلی است ماهروی که از مار حمیری

در ماه رایت پسر آبتین گریخت

شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن

همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت

خاقانی از تحکم شمشیر حادثات

اندر پناه همت شمشیر دین گریخت

پندار موری از فزع نیش سگ مگش

اندر مشبک مگس انگبین گریخت

یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل

اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت

چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن

گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت

از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک

علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت