گنجور

 
خاقانی

باز به میدان ما فوج بلا بسته صف

پای فلک در میان رسم امان بر طرف

خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع

جبه فشانان شید تابع قانون دف

جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا

وین تن حادث غذا معدن آب و علف

چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت

میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف

گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو

گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف

بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست

زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف

رهرو خاقانیا دوری منزل مبین

رو که مدد می‌کند همت شاه نجف