گنجور

 
خاقانی

سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود

تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی

کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود

هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون

وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود

سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی

می‌کن که دست شحنه به تو درنمی‌شود

انصاف من ز تو که ستاند که در جهان

داور نماند کز تو به داور نمی‌شود

روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو

این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود

روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر

گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود

از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند

کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود

کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد

یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود

خاقانیا ز یارب بی‌فایده چه سود

کاین یارب از بروت تو برتر نمی‌شود

 
 
 
انوری

وصلت به آبِ دیده میسر نمی‌شود

دستم به حیله‌هایِ دگر درنمی‌شود

هرچند گردِ پای و سرِ دل برآمدم

هیچم حدیثِ هجرِ تو در سر نمی‌شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

[...]

عطار

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

کارم درافتاد ولیکن به یل برون

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

[...]

اوحدی

کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟

یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟

زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک

زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود

پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت

[...]

عبید زاکانی

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود

بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

با او دمی وصال به صد لابه سال‌ها

تقریر می‌کنیم و مقرر نمی‌شود

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او

[...]

ناصر بخارایی

سر شد ز دست و مهر تو از سر نمی‌شود

یک ذره درد عشق تو کمتر نمی‌شود

ما خورده‌ایم چو خضر آب حیات عشق

وین منزلت به ملک سکندر نمی‌شود

گر سیل‌ها روان شود از چشم ما چه باک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه