گنجور

 
خاقانی

آن زمان کو زلف را سر می‌برد

از صبا پیوند عنبر می‌برد

در غم زنجیر مشکینش فلک

هر زمان زنجیر دیگر می‌برد

در جمال روی او نظارگی

دست را حالی به خنجر می‌برد

پس عجب نی گر رگ ایمان ما

نیش آن مژگان کافر می‌برد

این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف

گردنان را سر به شکر می‌برد

گفت خاقانی نه مرد درد ماست

زین بهانه آبش از سر می‌برد