گنجور

 
خاقانی

ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها

در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من

گل‌ها نشکفتند و برآمد نه ثمرها

ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغب‌ها

وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روان‌ها

پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها

وی مهرهٔ امّیدِ مرا زخمِ زمانه

در شش‌درِ عشقِ تو فروبسته گذرها

کردم خطر و بر سرِ کویِ تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آن گه که خبر یافت ز عشقت

از بی‌خبریّ‌اش به جهان رفت خبرها