گنجور

 
خاقانی

طبعِ تو دم‌ساز نیست عاشقِ دل‌سوز را

خویِ تو یاری‌گر است یارِ بدآموز را

دست‌خوشِ تو من‌ام دستِ جفا برگشای

بر دلِ من برگُمار تیرِ جگردوز را

از پیِ آن را که شب پردهٔ رازِ من است

خواهم کز دودِ دل پرده کنم روز را

لیک ز بیمِ رقیب وز پیِ نفیِ گمان

راهِ برون بسته‌ام آهِ درون‌سوز را

دل چه شناسد که چیست قیمتِ سودایِ تو؟

قدر چه داند صدف دُرِّ شب‌افروز را

گر اثرِ رویِ تو سویِ گلستان رسد

بادِ صبا رد کند تحفهٔ نوروز را

تا دلِ خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دلِ کین‌توز را