ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سرِ سودایِ تو، سرها
در گُلْشَنِ اُمّید به شاخِ شَجَرِ من
گلها نَشِکُفْتَند و برآمد نه ثَمَرها
ای در سَرِ عُشّاق ز شورِ تو، شَغَبها
وی در دلِ زُهّاد ز سوزِ تو، اَثَرها
آلوده به خونابهٔ هجرِ تو، روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو، جگرها
وی مُهرهٔ اُمّیدِ مرا زخمِ زمانه
در ششدرِ عشقِ تو فروبسته گذرها
کردم خَطَر و بر سرِ کویِ تو گذشتم
بسیار کُنَد عاشق از اینگونه خَطَرها
«خاقانی» از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبریّاش به جهان رفت خبرها