ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها
در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من
گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغبها
وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها
وی مهرهٔ امّیدِ مرا زخمِ زمانه
در ششدرِ عشقِ تو فروبسته گذرها
کردم خطر و بر سرِ کویِ تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آن گه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبریّاش به جهان رفت خبرها