گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خاقانی

صبح‌گاهی سر خوناب جگر بگشایید

ژالهٔ صبح‌دم از نرگسِ تر بگشایید

دانه‌دانه گهر اشک ببارید چنانک

گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید

خاک لب‌تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل

آب آتش‌زده چون چاه سقر بگشایید

نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو

روی پُرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید

سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ

ناودان مژه را راه گذر بگشایید

از زبر سیل به زیر آید و سیلاب شما

گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشایید

چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما

سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید

تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد

زمهریری ز لب آبله‌ور بگشایید

رخ نمک‌زار شد از اشک و ببست از تف آه

برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید

بر وفای دل من ناله برآرید چنانک

چنبر این فلک شعوذه‌گر بگشایید

چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح

بر من این شش‌در ایام مگر بگشایید

دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید

بام خم‌خانهٔ نیلی به تبر بگشایید

زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دونان بینید

تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید

از طرب روزه بگیرید و ز خون‌ریز سرشک

نه به خوان‌ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید

به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه

مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را

ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید

گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک

راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید

لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید

مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید

لعبت چشم به خونین‌بچگان حامله شد

راه آن حامله را وقت سحر بگشایید

گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش

هشت گوش سر آن بربط کر بگشایید

ور بگریید به درد از دم دریای سرشک

گوش‌ ماهی را هم راه خبر بگشایید

غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد

لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید

به غم تازه شمایید مرا یار کهن

سر این بار غم عمر شکر بگشایید

خون گشاد از دل و شد در جگرم سُده ببست

این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید

آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد

خون ز رگ‌های دل وسوسه‌گر بگشایید

نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب

رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید

دست‌خون است در این قَمرهٔ خاکی که منم

آه اگر شش‌درهٔ دور قمر بگشایید

سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست

بند این ساحر هاروت‌سیر بگشایید

همه هم‌خوابه و هم‌درد دل تنگ منید

مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید

نه نه! چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب

ور ببیند رگ جانش به سَهَر بگشایید

خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب

نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید

آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب

سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید

گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ

رمز تعبیر ز آیات و سُوَر بگشایید

آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است

رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید

نازنینان منا مرد چراغ دل من

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

خبر مرگ جگرگوشهٔ من گوش کنید

شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید

اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح

تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید

باد غم جست در لهو و طرب بربندید

موج خون خاست در بهو و طُرَر بگشایید

سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید

رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید

گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ

نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید

نخل بستان و ترنج سر ایوان ببرید

نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید

خوان غم را پر طاووس مگس‌ران به چه کار

بند آن مائده‌آرای بطر بگشایید

تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید

طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید

بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر

گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید

گیسوی چنگ و رگ بازوی بربط ببرید

گریه از چشم نی تیزنگر بگشایید

مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید

حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید

گرچه غم‌خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو

هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید

جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید

طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید

پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید

ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید

کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید

چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید

از کله قوقه و از صدره علم برگیرید

وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید

صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید

حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید

صور ایوان از دود جگر تیره کنید

هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید

درِ دار الکتب و بام دبستان بکنید

بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید

سر انگشت قلم‌زن چو قلم بشکافید

بن اجزای مقالات و سمر بگشایید

عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید

جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید

نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک

زو معمای غم من به فکر بگشایید

مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست

خون بگریید چو بر هر سه نظر بگشایید

من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام

دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید

پای ناخوانده رسید و نفر مویه‌گران

وا رشید، آه‌کنان راه نفر بگشایید

دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال

راه بدهید و به روی همه در بگشایید

دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام

چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید