گنجور

 
خاقانی

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید

وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید

ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید

تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید

آفتابم گرو شام و شما بسته حلی

آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید

شد شکسته کمرم دست بر آرید از جیب

سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید

مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید

یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید

موی بند بزر از موی زره ور ببرید

عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید

پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک

همه زنار ببندید و کمر بگشایید

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز

بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید

سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر

خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید

بامدادان همه شیون به سر بام برید

ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید

پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر نگذارید

به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است

ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید

آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر

تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید

آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار

زیور فخر و فر از مصر و مضر بگشایید

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش

سر زرین قلم غالیه خور بگشایید

سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت

در حصنش به سواران ثغر بگشایید

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق

دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید

ای همه عاجز اشکال قدر ممکن نیست

که شما مشکل این غم به هنر بگشایید

عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد

نتوانید که اشکال قدر بگشایید

این توانید که مادر به فراق پسر است

پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید

پدر سوخته در حسرت روی پسر است

کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید

تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو

در آن باغ به آیین و خطر بگشایید

از پی دیدن این داغ که خاقانی راست

چشم بند امل از چشم بشر بگشایید

جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما

گره عجز به انگشت ظفر بگشایید