گنجور

 
خاقانی

صبح هزار عید وجود است جوهرش

خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش

اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر

شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش

نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست

کیخسرو آب دار و سکندر علم برش

ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار

شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش

ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست

اران شکارگه شد و ایران مسخرش

زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند

از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش

خود کمترین نثار بهائی است عید را

بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش

هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است

ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش

عیدا که روم را بود از پایگاه او

کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش

عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک

شبهی است عین عید ز نعل تکاورش

چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم

هاء مشفق آمد و میم مدورش

چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش

وز رنگ عید شانه زده دم احمرش

چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم

پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش

بحر کلیم دست بر این ابر طوروش

با فال عید و نور انا لله رهبرش

بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر

از غرش درخش و ز غرنده تندرش

آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد

صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش

هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ

افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش

عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید

باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش

نصرت نثار عید برافشاند کز عراق

شاه مظفر آمد و جاه موقرش

مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او

خصم از غلامی آمده دجال اعورش

آن روز رفت آب غلامان که یوسفی

تصحیف عید شد به بهای محقرش

عید ملایک است ز لشکرگه ملک

دیوی غلام بوده ثریا معسکرش

آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید

زرتشت ابتر است و حدیث مبترش

حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر

بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش

من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه

ایام عید نحر بود که بودم مجاورش

کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید

بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش

گفت آستان شاه شما عید جان ماست

سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش

اینجا چه مانده‌ای تو که آنجاست عید بخت

زین پای بازگردد و ببین صدر انورش

گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت

چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش

گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر

تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش

اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است

کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش

عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل

عید دگر به حضرت خاقان اکبرش

گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر

بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش

گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو

این حرف خرده‌ای است گران، خرد مشمرش

چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او

هر روز عید تازه از آن می‌دهد برش

هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام

آذین هفت رنگ ببندند بر درش

کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او

ز آن از عمود صبح نهادند منبرش

عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک

بر بندگی شاه نبشتند محضرش

از نقش عید یک نقط ایام برگرفت

بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش

تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید

هر صبح و شام باد دو عید مکررش

از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید

وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش