گنجور

 
خاقانی

عیدی است فتنه‌زا ز هلال معنبرش

دل کان هلال دید نشیند برابرش

آری چو فتنه عید کند شیفته شود

دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش

من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک

هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش

ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار

تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش

مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه

کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش

چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید

تا چار ماه روزه گشایم به شکرش

گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا

ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش

دوشم در آمد از در غم خانه نیم‌شب

شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش

عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف

رومی سلب حمایل و زنار دربرش

دستار در ربوده سران را به باد زلف

شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش

برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم

آب چه مقنع و ماه مزورش

بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان

بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش

گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل

من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش

جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش

چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش

در طشت آب دید توان ماه عید و من

در طشت خون بدیدم ماه منورش

بینی هلال عید به هنگام شام و من

دیدم به صبح نیم هلال سخنورش

چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان

آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش

آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست

می‌دیدمش ز دور و نرفتم فراترش

در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب

چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش

بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت

عید است و نورهان شده ملک سکندرش

خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان

پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش

خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد

شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش

بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید

تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش