گنجور

 
خاقانی

ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور

بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر

ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم

سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر

ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش

بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر

نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین

مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر

تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی

من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر

پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم

برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر

گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا

من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم

کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر

خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو

بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در

تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین

مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر

هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت

چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر

از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد

مختار چار ملت سردار هفت کشور

افسر خدای خسرو کشور گشای رستم

ملکت طراز عادل ملت فروز داور