گنجور

 
خاقانی

صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر

حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر

پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر

بامش فضای گردون، دیوار خط محور

کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی

پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا

طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر

هم آشیان عنقا در دامن ریاحین

هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر

عیسی خلال کرده از خارهای گلبن

ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر

همچون درخت وقواق او را طیور گویا

بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان

گردون در او مرکب گیتی در او مصور

جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو

طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر

آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون

و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور

ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا

روح ملک مزوق نوح لمک دروگر

انجم نگار سقفش در روی هر نگاری

همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر

خامه زده عطارد وز باجورد گردون

بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر

پیش سریر سلطان استاده تاجداران

چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش

چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر

آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش

شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد

جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر

مهدی صفت شهنشه امت پناه داور

جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر

شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت

بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر

ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان

قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر

جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت

دارای زال صولت، زال زمانه داور

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت

سالار روح بینش، روح فرشته مخبر

یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران

یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر

یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم

چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن

تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر

جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش

جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر

بر پرچم علامت بر تارک غلامان

از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر

هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش

سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

ای خاک درگهت را آب حیات تشنه

در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت

در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر

ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه

اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر

خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی

ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر

مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن

کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر

الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت

چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر

نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن

کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر

افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی

مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر

زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر

صفری است در میانش هفت آسمانش محضر

یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه

شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر

شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی

تسکین علتش را تریاق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟

زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر

از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم

در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن

تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه

دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

بر یک نمط نماند کار بساط ملکت

مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر

سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک

چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر

آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم

بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر

شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه

اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد

پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم

نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟

نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد

سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟

شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت

شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر

مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت

زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر

رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه

ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور

اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی

ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم

در باد و آتش و نی، هستش امان میسر

بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم

هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر

شاها به دولت تو صافی است خاطر من

چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر

دانم که سایهٔ حق، داند که می‌ندارد

در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور

خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم

گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر

زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت

مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر

زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل

من فارد جهانم ایشان زیاد منگر

در غیبت من آید پیدا حسودم آری

چون زادت مخنث در مردن پیمبر

جان سخنوران مرشد نشید من به

بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر

پیش مقام محمود اعنی بساط عالی

گوهر فروش من به محمود محمدت خر

ای در زمین ملت معمار کشور دین

بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر

عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل

ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر