گنجور

 
افسر کرمانی

راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال

مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است

بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار

ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است

هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست

در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است

روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج

شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است

گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک

گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است

اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل

بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است

نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای

بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است

منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل

نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است

نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را

از خری گویند کو دارای اسم اعظم است

نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک

آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است

کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد

طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است

قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:

کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است