گنجور

 
افسر کرمانی

هیچ گلستان، به روی یار نماند

صفحه مانی بدان نگار نماند

بی گل روی توام بهار خزان شد

جای خزان است اگر بهار نماند

گر ببرد باد بوی عنبر زلفت،

نافه به چین، مشک در تتار نماند

آینه رویت ار غبار پذیرد

در صف عشاق جز غبار نماند

گر قمر رخ، قرین عقرب زلفت،

گردد، امانم به روزگار نماند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سعدی

حُسن تو دایم بدین قرار نمانَد

مست تو جاوید در خمار نمانَد

ای گل خندان نوشکفته نگه دار

خاطر بلبل؛ که نوبهار نماند

حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین

[...]

آشفتهٔ شیرازی

عشق نگوئی که بر قرار نماند

حسن تو چون دید مستعار نماند

بلبل شیدا بنه هوای گل از سر

کاین گل و این باغ و این بهار نماند

گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه