گنجور

 
افسر کرمانی

هیچ گلستان، به روی یار نماند

صفحه مانی بدان نگار نماند

بی گل روی توام بهار خزان شد

جای خزان است اگر بهار نماند

گر ببرد باد بوی عنبر زلفت،

نافه به چین، مشک در تتار نماند

آینه رویت ار غبار پذیرد

در صف عشاق جز غبار نماند

گر قمر رخ، قرین عقرب زلفت،

گردد، امانم به روزگار نماند