گنجور

 
افسر کرمانی

جز ماه من که هشته به تارک کلاه را

باور مکن که بوده کله فرق ماه را

گرد از عذار خویشتن ای ماه من بگیر

بزدای، ز آینه، اثر دود آه را

با خاطر حزین مکن ای دل خیال دوست

اندر وثاق تنگ مبر پادشاه را

هرچند نیست غیر نگاهی،‌ گناه من

شویم به آب دیده حروف گناه را

گرد آورد به عمری اگر دل گیاه چند

سوزد به یک نفس تف عشق آن گیاه را

عمری است فرش راه طلب، دیده کرده ام

شاید قدم نهی دگر این فرش راه را

شب ها ز بس که اشک ز چشم ترم چکد،

سیلی شود چنان که برد خوابگاه را

افسر، کمند زلف تو نازد که هر خمش،

هم شاه را اسیر کند هم سپاه را