ای که از قامت و رخ، حسرت سرو و قمری
این چه نسبت، که تو از سرو و قمر خوبتری
نیست زیبایی و خوبی که نداری همه را
عیب آن است که خورشیدی و بر بام و بری
دوست دارم که نخواهی دگری را چون من
جای رشک است که هر لحظه به کام دگری
سر و چشم همه در راه تو شد فرش طلب
پای بر دیده ما می نهی و بی خبری
فرق تا پای همه جوهر جانی و لطیف
عجب آن است که آیینه هر بی بصری
افسرت طرفه حدیثی بسراید، بشنو
با رقیبان تو مزن جام، که تابم نبری