گنجور

 
افسر کرمانی

هوای حلقه دامی، مرا نشاند به بامی

دلم گرفت ز گلشن خوش است حلقه دامی

دهم به باد فنا صفحه صفحه دفتر هستی،

اگر نسیم نیارد ز کوی دوست پیامی

ز صبح و شام جهانم،‌ نمانده حاصل عیشی

مرا ز زلف و رخ او، خوش است صبحی و شامی

نه سر به پای حبیبی، نه دل به دست طبیبی

نه جا به مجلس خاصی، نه پا به شارع عامی

هزار پخته چو افسر، ز برق رشک بسوزد

که آتش رخ دلدار، در گرفت به خامی